ترجمه، چاپ و انتشار این کتاب در ایران با اجازه و حمایت شخص آقای ویلهلم توسط انتشارات شورا انجام شده است.
یک روز صبح مادر مایکل او را آرام
آرام بیدار کرد و گفت که پدربزرگش،
دیشب نزديك صبح فوت کرده است.
مایکل مي دانست که پدربزرگش مدتی
بیمار بود. عروسک خرسی را برداشت و
محکم آن را بغل کرد.
سـپس بلنـد شـد و بـه اتـاق پدربـزرگ رفـت. مدتـی بـود کـه ایـن اتـاق خالـی بـود. روی صندلـی پدربـزرگ
نشســت. صندلــی ســرد بــود. آیــا مي شــد پدربــزرگ دوبــاره برگــردد؟ همیـن موقـع درِ اتـاق بـاز شـد، والـدو بـود، دوسـت خـوب مایـکل.
والـدو بـه او
گفـت: مي دانسـتم کـه اینجايـي.
مایکل گفت: والدو، آخر برای چه پدربزرگ باید ميُمرد؟!