عروس و داماد جلوی خنچۀ عقد نشسته بودند و از آینه به یکدیگر نگاه می کردند. شمعدانی ا، شاخهن بات، تنگ ماهی، نان سنگک، قرآن و گلدان همه در آینه دیده می شدند. روی خنچۀ عقد رشته لامپ های رنگارنگ ریز چشمک می زدند. آهنگ ملایمی پخش می شد. صدای مهمانه ا همراه بچه هایی که می دویدند و بازی می کردند از بیرون شنیده می شد. سه ماه بود...
ماشینم را کنار خیابان پارک کردم. آن قدر خسته بودم که نفهمیدم چطور روی صندلی عقب، پشت صندلی راننده نشستم. هوا گرم و شیشه های ماشین پایین بود. با تکه روزنامه ای خودم را باد می زدم که مرد سن وسال داری در را باز کرد و پشت فرمان نشست. تا خواستم اعتراض کنم گفت: «از بس راه رفتم خسته شدم. چقدر هوا گرمه امروز!» از پشت نگاهش کردم. پیراهن چهارخانۀ آستین کوتاه رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. چهارشانه بود و گردن پهنی داشت. موهای دور سرش کوتاه و جوگندمی بود و موهای روی سرش کم پشت و ریخته. با اعتراض گفتم: «چرا پشت فرمان نشستی؟» گفت: «کمی خستگی در کنم، می روم» یادم افتاد که سوئيچ ماشین را برنداشتم. بیشتر نگران شدم.
ماشینم را کنار خیابان پارک کردم. آن قدر خسته بودم که نفهمیدم چطور روی صندلی عقب، پشت صندلی راننده نشستم. هوا گرم و شیشه های ماشین پایین بود. با تکه روزنامه ای خودم را باد می زدم که مرد سن وسال داری در را باز کرد و پشت فرمان نشست. تا خواستم اعتراض کنم گفت: «از بس راه رفتم خسته شدم. چقدر هوا گرمه امروز!» از پشت نگاهش کردم. پیراهن چهارخانۀ آستین کوتاه رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. چهارشانه بود و گردن پهنی داشت. موهای دور سرش کوتاه و جوگندمی بود و موهای روی سرش کم پشت و ریخته.
با اعتراض گفتم: «چرا پشت فرمان نشستی؟» گفت: «کمی خستگی در کنم، می روم» یادم افتاد که سوئيچ ماشین را برنداشتم. بیشتر نگران شدم.