ترجمه، چاپ و انتشار این کتاب در ایران با اجازه و حمایت شخص آقای ویلهلم توسط انتشارات شورا انجام شده است.
نتي به فرانس گفت:«ما امروز بعد از ظهر، می خواهیم برویم دریاچه و قایق سواری کنیم.
آیا تو هم با ما می آیی؟ می خواهیم حسابي بازی کنیم.» فرانس با خوشحالی فریاد کشید: «وای! چه خوب!»
نتي گفت: «فقط مواظب باش دیر نکنی. ما ساعت سه حرکت می کنیم.»
امــا وقتــی بــه خانــه رســید مــادرش خیلــی عصبانــی بــود، چــون فرانــس بــاز هــم اتاقش را مرتب نکــرده بــود. مـادر گفـت: «اول بایـد اتاقـت را مرتب کنـی. بعـدش هـم چمن هـا را کوتـاه کنـی.»
هنگامی که فرانس با کیسه های میوه
به خانه برمي گشت، ساعت از سه
گذشته بود.
با خودش گفت:
وای !حالاچه کار کنم ؟
امـا وقتـی بـه کنـار دریاچـه رسـید، هیچکـس آنجـا نبـود. فرانـس فقـط یـک تکه کاغـذ، در زیـر سـنگی پیـدا کـرد. روی كاغـذ نوشـته شـده بـود: فرانـس عزیـز، مـا خیلـی منتظـرت ماندیـم، امـا تـو نیامـدی.
بـرای همیـن مجبـور شـدیم بـدون تو برویـم. چون نمی دانسـتیم
کـه تـو می آیـی یـا نـه؟
خداحافظ. نتي، خرسی و جغد
فرانــس خیلــی ناراحــت شــد و گریــه اش گرفــت...