داستان از آنجا آغاز می شود که «جک » عاشق ترُومپت زدن است و می خواهدهمراه با دوستانش در کنسرت شرکت کند. اما برای او این نگرانی حاصل میشودکه نکند کارش خوب از آب درنیاید. ترس بر او غلبه می یابد و نگرانیاش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشود. تصمیم میگیرد از انجام کار مورد علاقه اشصرف نظر کند.وقتی مادرش میگوید که وقت رفتن است؛ اشک از چشم هایش سرازیر می شود.حالا نوبت مادرش است که به او کمک کند و...